اینجا هیچ چیز طبیعی نیست
ژانر: وحشت و ماجراجویی 
پارت: چهارم 
نویسنده: امیرحسین

از پله ها پایین نیومده بودم که پدرم زنگ زد سریع تلفنو جواب دادمو گفت: سر جلسه است و بعدا زنگ میزنه فقط خواست نگران نشم.

گوشیو قطع کردم و مایک گفتم: حالش خوبه گمونم الان بهتره یه جایی پیدا کنیم که بتونم بفهمم اون تاریکی چیه؟
مایک سریع گفت: من می دونم کجا واسه این کار خوبه!
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم جای خاصی مد نظرت هستش؟
گفت آره زمین بسکتبال هم دورش حصار بلند کشیده شده هم توی زمین خالیه من یه جای خوبی رو سراغ دارم .

به یه زمین بسکتبال دورافتاده کنار پارک رافائل رفتیم انگار خراب بود

مایک رو به من کرد و گفت خب اینجا کسی نمیاد خلوتم هست دورش هم حصاره اینجا می تونی بفهمی اون تاریکی چیه؟ و بعدش گفت : تو وقتی تو اون بعد بودی صدای من رو میشنیدی؟
گفتم : آره هم صداتو و هم بدنتو لمس کردم
مایک گفت خوبه پس من هر وقت دستت رو فشار دادم تمرکز کن چون تو اون زمان می خوام بهت چیزی بگم در ضمن همزمان هرچی می بینی بگو ok?
باشه

سر جام روی آسفالت ترک خورده زمین بسکتبال ایستادم نفس عمیقی کشیدم و موهامو که از شدت نور آفتاب داغ شده بود رو کنار زدم چشمام رو بستم قبل از اینکه سیلی بزنم با فکر کردن به اون واردش شدم و  همون اول گفتم: تونستم بدون سیلی زدن وارد این بعد بشم
مایک دستمو فشار داد و صداش اومد که می گفت: خوبه ! تمرکز کن چی میبینی؟
- هیچی نمی بینم همه جا تاریک و سرده
مایک: برو جلوتر سعی کن جسم خودت رو تصور کنی حس کن که تو این تاریکی خودت رو می تونی ببینی یالا تمرکز

دستمو از دست مایک کشیدم بیرون دوباره با یک نفس عمیق سعی کرم تصویری از خودم توی تاریکی بسازم تصویری که توی ذهنم بود تصویر زمان دانشگاهم بود با شلوار پارچه ای آبی کم رنگ و کت کرمی رنگ با یه تاپ سفید نگین دار دوباره به خودم توی تاریکی نگاه کردم تصویر تاری از خود دوران دانشگاهم رو توی بدنم دیدم سریع توی تاریکی با ت دادن دستم ، دست مایک رو گرفتم و گفتم مایک تونستم تونستم مایک گفت : عالیه حالا روی محیط خودت تمرکز کن!
وقتی به محیط نگاه کرد فضای دانشگاه رو دیدم تعجب کردم انگار با تصور هر دورانی از زندگی ام محیط اون زمان رو هم می تونم ببینم!
اما عجیب این بود توی محوطه دانشگاه بودم هیچکسی اونجا نبود حیاط کاملا خالی بود و من وسط محوطه کنار فواره آب ماهی شکل ایستاده بودم. خواستم دست مایک رو فشار بدم که متوجه شدم دست خودم رو فشار می دم مایک اونجا نبود! بلند فریاد زدم مایک مایک !! جوابی نمیومد تصاویر دیگه کاملا واضح شده بودن انگار واقعا به زمان دوران دانشگاه اومده بودم یعنی توی زمان سفر کردم؟ اما اینجا یکم فرق داشت هیچکسی توی دانشگاه نبود حتی توی خیابون های شهر مدام دور خودم می چرخیدم و داد می زدم کسی اینجا نیست انگاه اینجا بعد دیگه ای از اون زمانه ، انگار من به جهان موازی اون زمان اومدم  گیج شده بودم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها