عشق.خون.مرگ
سوزش پایان ندارد فقط میلرزم و دندانم هایم روی هم میخورد عرق نیز به دردم افزود است . هر لحضه عرصگق بر روی زخمم میرود و نمک را بیشتر در زخمم حل میکند . صدایی نمیدهم اما دیدم تار شده است و حس هایم در اثر سوزش ضعیف شده اند .نمیتوانم ایتحا بمیرم حداقل نه الان
به چاقویی که با لاتر از دستم قرار دارد نگاه میکنم الان یا هیچوقت دگر .
صدای افتادن قطرات خون بر روی زمین شبیه صدای باران است اما به لذت بخشی ان نیست زهره به سمت سینی میچرخد و میخند .
ادامه مطلب
درباره این سایت